اي هر سر مويت را رويي به پريشاني

شاعر : اوحدي مراغه اي

صد روي خراشيده موي تو به پيشانياي هر سر مويت را رويي به پريشاني
بس درد که برخيزد زين آتش پنهانيدر سينه نهان کردم سوداي تو مه، ليکن
اکنون که برفت آتش، با دست پشيمانيآن ديگ نبايستي پختن به نيستانها
کين کار هم از اول سر داشت به ويرانيانکار مکن ما را گر بي‌سر و پا بيني
باز آي، که صد نوبت کرديم پري خوانياي يار پري پيکر، ديوانه شديم از تو
صد خانه‌ي چون دوزخ، صد ديده‌ي چون خانييک روز نمي‌آيي، تا در غم خود بيني
گر بر تو کنم گويي: اي واي مسلماني!جوري که تو، اي کافر، کردي و پسنديدي
او باز کجا دارد دست از تو به آساني؟زينسان که سراسيمه گشت اوحدي از مهرت
پر بر تو کند دعوي از شرعي و ديوانيدر وصف تو ديواني از شعر چو پر کرد او